صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۵۸ مطلب با موضوع «عزیز» ثبت شده است

شاگردها، مهندس‌ها، کارگرها، روز تعطیل می‌آمدند خانه یا تلفن می‌زدند و بابا ساعت‌ها وقت می‌گذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح می‌داد و تصحیح می‌کرد و راه می‌انداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاس‌های خانگی و تلفن‌های بی‌جیره و مواجب. می‌گفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمی‌دارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ول‌چرخی‌ها و مفت‌گویی‌ها را از پسرش هم می‌دید و حرص می‌خورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کرده‌ام از این به بعد ثواب همه‌ش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمی‌کند.

# خانواده

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱
  • :: عزیز

...

هزار هزار مداد نتراشیده
هزار هزار دفتر ورق نخورده
هزار هزار یادداشت نوشته نشده
هزار هزار یادداشت مچاله شده
هزار هزار شعر جاری نشده
هزار هزار بغض فرو نشسته
هزار هزار عزیز خاک شده
هزار هزار آرزوی بر باد رفته
هزار هزار ماه
هزار هزار سال
...

نوزده ماه وبلاگ ننوشتن برای آدمی که به نوشتن زنده است به معنای نوزده ماه مُردن است؛ هر چقدر هم که باران باریده باشد؛ هر چقدر هم که نان پخته شده باشد؛ هر چقدر هم که سفره پهن شده باشد...
«توداری» بی‌تردید مهم‌ترین چیزی است که از عزیز در زندگی‌ام آموخته‌ام. نوزده ماه سکوت صاد، بیش‌ترین حد تلاش من برای بد نکردن حال رفقای جانانه‌ام بوده است. پیش خودم که سرفرازم.
یازده سال پیش گفته بودم که عهد کرده‌ام غم و غصه‌ام را نگیرم کف دستم و بیاورم توی وبلاگ؛ در این نوزده ماه هم جز این نکردم. از این به بعد هم جز این نخواهم کرد ان‌شاءالله.
دفترچه‌ی هزار برگ یادداشت‌های نوشته و ننوشته‌ی من از آخرین مسیر پر رنج عزیز، برای همیشه منتشرنشده خواهد ماند.
سرتان سلامت.

عیدغدیر۱۴۰۱

# صاد

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۱
  • :: پریشان
  • :: عزیز
  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱
  • :: عزیز

و عشق را از عَشَقِه گرفته‌اند
و عشقه
آن گیاه است که در باغ پدید ‌آید
در بن درخت
اوّل
بیخْ در زمینْ سخت کند
پس
سر برآرد
و خود را در درخت می‌پیچد
و هم چنان می‌رود تا جمله درخت را فرا گیرد
و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند
و هر غذا که به واسطۀ آب و هوا به درخت می‌رسد، به تاراج می‌برد
تا آن گاه که درخت، خشک شود.

# بی‌برچسب

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹
  • :: عزیز
سی و شش ساله‌ام؛
فردا به سفر خواهم رفت
-و طبق برنامه‌ی از پیش تعیین شده-
وقتی برگردم
سی و هفت ساله هستم.
*
زندگی من
تقریباً
به دو تا هجده سال مساوی تقسیم می‌شود
:
هجده سال اول در پیوستگی با روستا و مرتع و خرمن؛
هجده سال دوم در گسستگی از گذشته‌ی خاکی و دهاتی.
*
فردا
بعد از هجده سال
به کوچه‌باغ‌های مریم بر می‌گردم
-و طبق برنامه‌ی از پیش تعیین شده-
وقتی برگردم
وارد هجده سال سوم می‌شوم.
*
سفر به دنیای سحرانگیز کودکی
هیجان دیدن خودم؛ وقتی نوجوان بودم
و ترس از لحظه‌ای که همه‌ی آن تصویرها خواهد شکست
در هجده سال دوم
صدها بار خواب هجده سال اول را دیده‌ام:
صندق‌سنگ، آتشکده، ممد یتیم، حمام جنیان، جنگل خرس‌ها، چشمه لشلو، گردنه لاوش، سید زکریا، ...
فردا به سفر خواهم رفت
و
رؤیا تمام خواهد شد.

# سفر

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: عزیز
  • :: کودکی

بعدازظهر هفدهم اردیبهشت ماه -که همان روز جهانی آدمیزاد باشد-
دو ساعت مانده به افطار اولین روز ماه مبارک رمضان -که امسال یک روز دیرتر رسید-
هفت تا مرد ماشین‌حساب به دست
امضا کردند و چک کشیدند و دست دادند
که بکوبند و بسازند و بفروشند
*
کسی اما امروز
حال خراب من و عزیز را
سر سفره‌ی افطار
ندید
*
در سوگ خانه‌ی پدری
همین بس که
-به حساب عقل ظاهربین-
چاره‌ای جز ویرانی‌اش نیست
*
من هشتمین آن هفت نفر بودم.

# خانواده

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: عزیز

پویش جینگولی راه انداخته‌اند توی تلگرام که عکس شناسه‌شان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیده‌اند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشته‌اند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از این‌ها بگذار؛ من هم روی دنده‌ی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همه‌ی شناسه‌هایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانه‌شان بازی بازی می‌کنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقت‌هایی که دوقلوها از سر و کله‌ام بالا می‌روند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمی‌خواهم کم بیاورم. می‌روم که نگاهی به عکس‌های شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان می‌شود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم می‌کند. توی گروهشان می‌نویسم:

«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»

و مسعود را می‌نشانم جای آن سیب سرخ:

*
تازه سر شب است که عزیز زنگ می‌زند؛ حال و احوال و بی‌مقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم و با خودم کلنجار می‌روم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و این‌طوری خبر می‌دهد؟ فکرم هزار راه می‌رود. آخرش یاد می‌گیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسه‌ی فرزندانشان در رسانه‌های اجتماعی اعمال نظارت می‌کنند -چنان‌که در گذشته‌های دور بر کتاب‌های توی کتاب‌خانه‌شان- و این لطیفه‌ای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف می‌کنم که نگرانی‌اش بر طرف شود و خداحافظی که می‌کنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحه‌ی اصلی گوشی توقف می‌کند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ این‌قدر آشناست؟
*

... چهارم اسفندماه شصت با دو تا از دوستان جهاد دانشگاهی به خانه می‌آمد. سه تا از منافقین منتظرشان بودند. از چند روز قبل تلفنی تهدیدش کرده بودند. حتی یک‌بار در خیابان جلویش را ...

*
به هم ریختم. نصفه شبی آمده‌ام و همه‌ی نوشته‌هایم برای او در این سال‌ها را یکی یکی پیدا کرده‌ام و گردگیری کرده‌ام و برچسب #مسعود زده‌ام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت می‌کند.
سی و ششمین سال‌گرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.

# سیره پژوهی

# شهید

# مدرسه

# مسعود

  • :: پریشان
  • :: عزیز

عزیز و غیره و ذلک همه رفته‌اند مشهد. از توی اینترنت یک مورد معقول پیدا می‌کنیم و زنگ می‌زنم. می‌گوید تا قبل از یک و نیم اینجا باش. ده دقیقه بیشتر فاصله نیست. دوقلوها را می‌گذاریم و دو تایی می‌رویم بنگاه. طبقه‌ی دو و نیم، نورگیر عالی، فضای کافی، تخلیه، بدون پارکینگ و آسانسور، محله‌ی خوب و آرام، قیمت منصفانه و لب مرز توانایی ما.
در این پایتخت وحشی بیش از نیم میلیون واحد مسکونی به کلی خالی وجود دارد و صدها بنگاهی فرصت طلب و هزاران مستأجر خانه به دوش بی‌نوا. مثل این می‌ماند که دو تاس شش وجهی را بیندازی روی صفحه‌ی مار و پله. هیچ چیزی دست تو نیست. نه شش و یک؛ نه جفت و طاق؛ نه مار و پله. پس هلاک شد آن‌که پارو زد.
بعد از ناهار تلفن می‌کنم و شرایط را به عزیز توضیح می‌دهم. چه نظری باید بدهد از هزار کیلومتر آن طرف‌تر؟ هنوز دوقلوها به چرت بعد از ناهار نرفته‌اند که جواب استخاره هم «خوب» می‌آید. قرار می‌گذاریم با بنگاهی و وکیل صاحبخانه می‌آید برای تنظیم اجاره‌نامه. یک ساعت مانده به غروب جمعه بیست و سوم ذیقعده که بیعانه می‌دهم و کاغذ را امضا می‌زنم.
*
حالا باید برای اسباب‌کشی «هشتم» برنامه‌ریزی کنم. یا امام غریب.

# زندگی

# مسکن

# مشهدالرضا

  • ۷ نظر
  • جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵
  • :: بداهه
  • :: عزیز
  • :: نغز

ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی می‌گشت که کف مشتش گرفته بود و همین‌جا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضه‌خوان‌ها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی می‌نشستند و روضه‌ی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحه‌ای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.

# تهران‌گردی

# خانواده

# قصه

  • :: عزیز

برای عزیز سوپ درست کردم. اما ندانسته به‌جای نخود فرنگی، یک مشت غوره ریختم داخل قابلمه.
قرار بود غذای تقویتی باشد؛ حالا شده کاهنده‌ی فشار خون!
*
گفته بود که:
«هیچ‌وقت از کارِ خودت خوشت نیاد»


# طعام

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
  • :: عزیز

روی کاشی آشپزخانه با ماژیک نوشته:

التوحید
اسقاط الاضافات

*
پ.ن:
در «گلشن راز» است که:
نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بی‌مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت


# توحید

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴
  • :: بیت
  • :: عزیز
  • :: نغز

امروز را از جمیع صاحب‌کارانم مرخصی گرفته‌ام؛ مانده‌ام خانه که کابینت‌های آشیزخانه عزیز را رنگ بزنم.
بالای نردبان فرصت خوبی است برای فکر کردن. نقاشی کردن خستگی آرامش‌بخشی دارد.

# زندگی

  • :: عزیز

طرف تلفن می‌کند به خانه -از این خانم‌های بازاریابی که برای کتاب و سیم‌کارت و کپسول آتش‌نشانی خودشان را به زحمت می‌اندازند- عزیز گوشی را برداشته و خیلی خونسرد و آهسته می‌گوید: «ببخشید خانم، من این‌جا کار می‌کنم!» طرف هم کلی شرمنده می‌شود و مباحث شیرین بازاریابی‌اش را قطع می‌کند.
عزیز اصلاً دروغ هم نگفته. واقعاً توی خانه خیلی کار می‌کند.

# قصه

  • :: عزیز

و هفت ساله بودم؛
و تابستان گرمی بود؛
و مادر، پسرک بیمارش را کشان کشان در کوچه‌های خاکی و کوهستانی روستا، لابلای زنان سوگوار بالا می‌برد.
پشت‌بام‌ها پر از بچه‌ها و زن‌ها؛ و دود اسپند و کندر در هوا.
از مسجد «پایین محله» تا حسینیه‌ی «بالا محله» جماعت به دنبال آن اسبِ سفید، نوحه‌خوان و مویه‌کنان، و مادر ضجه‌زنان...
*
من شفا گرفته‌ی آبِ دهانِ اسبِ ذوالجناحِ تعزیه‌ی شامِ غریبانِ روستایم.

من زنده مانده‌ام که روایت کنم تو را...

# قصه

# هیأت

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
  • :: عزیز
  • :: کودکی

دو هفته پیش به بهانه‌ی بردن دو تا دبه‌ی رب گوجه فرنگی تا یوسف آباد و امشب به بهانه‌ی بردن یک قابلمه سوپ مرغ تا پرند فرستادم.

بهانه‌های کوچک برای کارهای بزرگ.

# خانواده

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
  • :: عزیز

ساعت ده شب فرستاد دنبالم.
از یازده تا نیمه‌های شب، بستنی خوردیم و به حال من گریه کرد.
[...]
[...]
[...]

# زندگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
  • :: عزیز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون