صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

دیشب تنهایی زده‌ام به جاده و آمده‌ام تهران؛ دیگر اصلاً عین خیالم نیست این دویست کیلومتر بیابان و تاریکی و تنهایی؛ چه ماجراها که در این سال‌ها ندیدیم؛
*
سرظهر توی حیاط مدرسه‌ام که خاله‌جان تماس می‌گیرد؛ حدس می‌زنم تبریک عید می‌خواهد بگوید؛ اما تولد خودم را تبریک می‌گوید؛ چهاردهم شعبان را به خاطر دارد هنوز بعد از چهل و دو سال؛ دلش تنگ خواهرش است؛ تولد را بهانه کرده؛
*
روز مهندس هم بود امروز و بابا بعد از عزیز دل و دماغ تبریک فرستادن این یکی را ندارد؛ این نشانه‌ها چیزهایی را به یادش می‌آورد که اصلاً شیرین نیست؛
*
عصری رفته‌ام سخنرانی گدایی در نشست گروه خیریه؛ ترکیب آشنایی از خانواده شهدا به شکل غیرمعمولی جمع هستند؛ سخنران مشهوری هم دعوت است که اگر حرف‌هایی که زد راست باشد احتمالاً این همه دربه‌دری ارزشش را دارد یک روزی بالاخره؛
*
شب یادم می‌افتد که پنج اسفند سالگرد مسعود هم بود؛ چهل و دو سال نبودن او هم پر شد امروز؛ عجب عسل در عسلی است این شنبه؛
*
منتظر بقیه‌ش هستید؟ چه انتظاری دارید! آدم که با ریش سفید وبلاگ نمی‌نویسد.
*
سال خمسی را هم بستم. امسال حساب و کتابش اصلاً طول نکشید.
*
امشب از تهران تا قم برف می‌بارد. فردا نیمه شعبان است.

# جاده

# خانواده

# شهید

# مسعود

  • :: بداهه

مادر شهید «حمید» -که مادربزرگ شهید «سعید» هم بود- به رحمت خدا رفت.
هر طور بود خودم را رساندم که به «علی» تسلیت بگویم.
در مراسم ختم، «حسن» و «حسین» و «حامد» و «محمود» را هم دیدم.
آن وسط ها دلم برای «مسعود» هم تنگ شده بود...


#کاملاً_واقعی

# دوست

# شهید

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
  • :: بداهه
نمی‌دانیم چرا میرزا علی‌اصغر،‌ شصت و چهار سال پیش، اسم پسری را که هشتم آبان ۱۳۳۷ ش. (و شاید ۳۶!) به دنیا آمده بود هادی گذاشت؛ اما می‌دانیم که این هادی فقط تا بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ ش. زندگی کرد و در بیست سالگی شهید شد.
ما خوب می‌دانیم چهار سال بعد از آن، داغ هادی هنوز آن‌قدر تازه بود که عزیز بخواهد نام او را به خانواده‌ی خودش بیاورد و اسم اولین پسرش را هادی بگذارد؛ و باز خوب می‌دانیم که چرا عزیز این کار را در خرداد ۱۳۶۱ ش. نکرد.
امروز نه میرزا علی‌اصغر در قید حیات است و نه عزیز؛ و احتمالاً جای هر دوی‌شان پیش هادیِ شهید خوب است. حالا پسر عزیز، کار ناتمام عزیز را تمام کرد و نامی که حق خودش بود و هرگز به آن نرسیده بود، بر روی پسری گذاشت که بیست و نهم مهرماه ۱۴۰۱ ش. در خانواده‌ای دیگر به دنیا آمده تا شاید بیست سال بعد، کار ناتمام هادی را تمام کند ان‌شاءالله.
میرزا علی‌اصغر و من در ظاهر هیچ نسبتی با هم نداریم؛ این دو هادی اما کاش نسبتی با هم پیدا کنند.

# تولد

# شهید

# میم.پنهان

  • :: بداهه

آخرین جرعه‌ی اردیبهشت کرونایی را بین مسجد و مزار شهدای گمنام سر می‌کشیم: هفت نفریم و سفره افطار انداخته‌ایم در این شبِ نمناکِ سرد: دکتر و مهندس و طلبه و مشاور و معلم و مربی و مسافر: من شانزده ساله بودم که این‌ها به دنیا آمده‌اند و طبیعی است که این همه آسمانمان از هم فاصله داشته باشد؛ زمینمان اما یکی است: محکوم هستیم به ماندن و مبارزه.

# سیره پژوهی

# شهید

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: بداهه

آدم که آزار ندارد خودش را آزار بدهد.
حسین لشکری، منیژه لشکری را وقتی هفده ساله بوده عقد کرده و برده سر خانه زندگی‌اش، یک هفته قبل از شروع جنگ غیبش زده و هجده سال بعد، درب و داغان، آمده خانه. ده سال بوده و یک شب -بی‌خبر- برای همیشه رفته که رفته.
گلستان جعفریان هم برداشته با وسواس و دقت همه‌ی لحظات خوشی و ناخوشی این زندگی را روایت کرده.
چه انتظاری دارید؟
آدم که آزار ندارد این همه آزار را خودش به اختیار خودش بخواند و گریه کند؟ دارد؟

# جنگ

# شهید

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: کتاب

امروز یک یادداشت صوتی فرستادم برای گروه دوستان.
طبیعتاً امکان انتشار در صاد را ندارد.
فقط نوشتم که یادم نرود نشانه‌های خدا را
و یادم نرود که کور نیستم؛ کور نباشم.

# سیره پژوهی

# شهید

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۷
  • :: بشنو

 می‌شود ذره ذره آب شوی، می‌شود ساده ساده فوت کنی
می‌شود حال ساده‌ای باشی، بعد هم ماضی بعید شوی

می‌شود انتخاب او باشی، به تماشای آب‌های سپید
به فلک بر شوی به‌یکباره، به شهادت رسی، شهید شوی

امید مهدی‌نژاد


پ.ن:
اول ربیع‌الاول ۱۴۴۰ است؛ نه سالگی صاد.
شرعی که حساب کنی، دخترمان بالغ شده. وقت عمل به تکلیف است.

# شهید

# صاد

  • :: بیت

پنجشنبه‌ی قبلی در کمال حیرت و مسرت رفته‌ایم اولین جلسه‌ی هیأت امنا؛ سبیل تا سبیل نشسته‌ایم و افاضه کرده‌ایم و در همان روزی که خرمشهر را خدا آزاد کرد، روبانِ سایت را قیچی زده‌ایم و اول تابستان است و فرصت‌ها در حال گذر و امروز می‌خواستیم قرار بگذاریم که روی ویرایش محتوا تمرکز کنیم و امتحان داشتند و وقت نشد و خودشان هم پیگیر نشدند و من هم ول کردم ببینم کی صدایشان در می‌آید و مردد بودم که وقت بعدی را بدهم برای کارگاه ویرایش یا نه که ساعت شش بعدازظهر ناغافل در تهران به این بزرگی وسط خیابان می‌خوریم سینه توی سینه‌ی هم.
*
جوان تر از آن است که در لحظه متوجه شود چه بلایی سرش آمده. هیچ چیزی تصادفی نیست. قبلاً هم گفته بودم که آدم باید کور باشد که این چشمک‌های الهی را نبیند.
کور نیستیم. می‌بینیم.

# سیره پژوهی

# شهید

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
  • :: بداهه

پویش جینگولی راه انداخته‌اند توی تلگرام که عکس شناسه‌شان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیده‌اند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشته‌اند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از این‌ها بگذار؛ من هم روی دنده‌ی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همه‌ی شناسه‌هایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانه‌شان بازی بازی می‌کنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقت‌هایی که دوقلوها از سر و کله‌ام بالا می‌روند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمی‌خواهم کم بیاورم. می‌روم که نگاهی به عکس‌های شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان می‌شود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم می‌کند. توی گروهشان می‌نویسم:

«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»

و مسعود را می‌نشانم جای آن سیب سرخ:

*
تازه سر شب است که عزیز زنگ می‌زند؛ حال و احوال و بی‌مقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم و با خودم کلنجار می‌روم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و این‌طوری خبر می‌دهد؟ فکرم هزار راه می‌رود. آخرش یاد می‌گیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسه‌ی فرزندانشان در رسانه‌های اجتماعی اعمال نظارت می‌کنند -چنان‌که در گذشته‌های دور بر کتاب‌های توی کتاب‌خانه‌شان- و این لطیفه‌ای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف می‌کنم که نگرانی‌اش بر طرف شود و خداحافظی که می‌کنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحه‌ی اصلی گوشی توقف می‌کند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ این‌قدر آشناست؟
*

... چهارم اسفندماه شصت با دو تا از دوستان جهاد دانشگاهی به خانه می‌آمد. سه تا از منافقین منتظرشان بودند. از چند روز قبل تلفنی تهدیدش کرده بودند. حتی یک‌بار در خیابان جلویش را ...

*
به هم ریختم. نصفه شبی آمده‌ام و همه‌ی نوشته‌هایم برای او در این سال‌ها را یکی یکی پیدا کرده‌ام و گردگیری کرده‌ام و برچسب #مسعود زده‌ام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت می‌کند.
سی و ششمین سال‌گرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.

# سیره پژوهی

# شهید

# مدرسه

# مسعود

  • :: پریشان
  • :: عزیز


گلزار شهدای اصفهان

# سفر

# شهید

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
  • :: بداهه

وقتی پشت تلفن، بی آن‌که طرح موضوع کرده باشم، موأخذه‌م کرد و درشت گفت و برید و دوخت و حتی حاضر نشد برای ملاقاتِ حضوری وقتی تعیین کند، اول خندیدم و بعد غمگین شدم.
قبول درخواست ملاقات با من هیچ ضرری به او نمی‌زد: می‌توانست بشنود، لبخند بزند و به پیشنهادم «نه» بگوید؛ ولی در عوض رفتاری معلمانه داشته باشد. او چیزی را از دست نمی‌داد اگر یک‌طرفه به قاضی نمی‌رفت و منطقی‌تر برخورد می‌کرد.
غمگینی‌ام عمیق شد وقتی به خاطر آوردم این اولین باری نیست که از او «نه» می‌شنوم. رفتم به تابستان داغ هشتاد و چهار، دوازده سال پیش، که جوانکی بودم لیسانس به دست، پر ادعا، سختی کشیده، در به در به دنبال کار، و در آستانه‌ی ازدواج؛ و به پیشنهاد رفیقی رفتم که در مدرسه‌ی همین آقا، مربی شوم. ده-پانزده دقیقه‌ای از احوالم پرسید و از توانایی‌ها و علاقه‌هایم شنید و کمی از پیچیدگی‌های کار در مجموعه‌اش گفت و بعد با صراحت گفت: به دردم نمی‌خوری.
آن شب را دقیقاً به یاد می‌آورم که سرخورده به خانه برگشتم و وبلاگ نوشتم. دقیقاً یادم هست که درباره‌ی «نه» محکمی که از معلمم شنیده بودم نوشتم و بسیار غصه خوردم.
اما درهای روزگار همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد: تا پایان آن تابستان من کاری پاره وقت در یک شرکت نرم افزاری داشتم و در دو مدرسه‌ی معتبر و خوب معلم شدم. سابقه‌ی کارم در آن دو مدرسه و آن شرکت، امروزِ مرا ساخته است. اگر او آن روز به من «نه» نمی‌گفت، الان هیچ شبیه امروزم نبودم. یحتمل یک مربی دون پایه و بی انگیزه بودم در مدرسه‌ای که امروزش اصلاً دوست داشتنی نیست.
*
کار داوطلبانه‌ای را شروع کرده‌ام که می‌دانم وقت و هزینه‌ی زیادی از من خواهد گرفت. فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها آبرویم هم خرج آن شود. اگر به خودم بود و کار خودم بود، هرگز پی‌اش را نمی‌گرفتم و بیش از این سر خم نمی‌کردم -کما این که تا بحال نکرده‌ام- اما این کار فرق دارد؛ و من نشانه‌های روشنی از عنایت‌های الهی را در این حرکت می‌بینم.
همین دومین «نه» از مردی که روزی معلمم بود را به فال نیک می‌گیرم و در انتظار چرخیدن درهای روزگار بر پاشنه‌ی دیگری می‌مانم.

# سیره پژوهی

# شهید

# قصه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
  • :: بداهه
  • :: پریشان

آن‌هایی که پارو نمی‌زنند، و حتی استخاره هم نمی‌کنند، منتظر رؤیت نشانه‌های الهی می‌مانند. نشانه‌های الهی، مثل چراغ‌های چشمک‌زن وسط خیابان، در دیدرس همه هستند اما به چشم خیلی‌ها نمی‌آیند.
از جلسه‌ی بازخوانی اساسنامه که بیرون می‌آییم -در مکانی که قرار نبود باشیم و با یک ساعت تأخیر- داریم خداحافظی می‌کنیم که حاجی سر می‌رسد؛ مرتبط‌ترین آدم با موضوع جلسه در مکانی و زمانی که ما نباید آن‌جا باشیم، پیدایش می‌شود؛ یک سلام و علیک کوتاه، معرفی مختصر و همین.
آدم باید کور باشد که این چشمک‌های الهی را نبیند؛ حالا گیرم که دفتر آبی نباشد و ماشین آبی باشد؛ زیر پله نباشد و طبقه دوم باشد؛ شرق تهران نباشد و غرب تهران باشد؛ هشتاد و سه نباشد و نود و شش باشد.

# حاجی

# ستاد

# سیره پژوهی

# شهید

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶
  • :: بداهه
۱- تکلیفتان را با زمان های خالی زندگی روشن کنید. اوقات فراغت یک مفهوم ذهنی است. اگر آن را بپذیرید آن وقت سرگرمی و سرگرم شدن مشروعیت می‌یابد.
۲- آدم‌های عاقل در دنیا، زمان‌های خالی را با کار داوطلبانه پر می‌کنند. تلاش بی‌مزد و منت برای کمک به کسی، تحقق هدفی یا ساختن چیزی.
۳- الدنیا مزرعة الدنیا و الآخره.
۴- کار داوطلبانه بکنید.

پ.ن:
چند تا جوان خوب و مسلمان دارند به کار روی زمین مانده‌ای از پدرانشان یاعلی می‌گویند. دعایشان کنید.

# سیره پژوهی

# شهید

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۶
  • :: بداهه

روزی که ناهار میزان را خوردم و شام مفید را -نخوردم-
روزی که با کت و شلوار از نمایشگاه شهدا بازدید کردم.

# شهید

# پنجشنبه‌ها

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴
  • :: بداهه

به جان خودم یکی توی قم داره هفته شهدا برگزار می‌کنه.
یه هفته است داره بارون میاد!

# شهید

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴
  • :: بداهه

جلسه‌ی آخر کلاس رسانه‌شناسی کانون. توی گرمای طاقت فرسا، چهار و نیم بعدازظهر خودم را می‌رسانم مسجد. در اصلی مسجد، بر خلاف روزهای قبل، در این ساعت باز است. وسط خیابان جلوی مسجد، هر نیم متر یک پرچم ایران کاشته‌اند. صدای مداحی خیابان را پر کرده‌است. شهید آورده‌اند. امشب که کلاس ما تمام می‌شود، مردم محله می‌آیند به مسجد تا بعد از سی و سه سال با شهیدشان وداع کنند. من هم سی و سه ساله‌ام. جلسه‌ی آخر کلاس است.

# شهید

# قم

# کانون

# کلاس

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون