خاله جان رفت پیش عزیز؛ شام فاطمیه.
دخترهای مریم خانم حالا کنار هم جمع شدهاند؛ هر چند توی دنیا خیلی از هم فاصله دارند: یکی قم است، یکی مازندران و این آخری شهر ری.
# خانواده
- ۰ نظر
- سه شنبه ۵ آذر ۱۴۰۴
خاله جان رفت پیش عزیز؛ شام فاطمیه.
دخترهای مریم خانم حالا کنار هم جمع شدهاند؛ هر چند توی دنیا خیلی از هم فاصله دارند: یکی قم است، یکی مازندران و این آخری شهر ری.
غروب دوازدهم مرداد ۱۴۰۴، حیاط را خالی کردیم و کلیدی که دوازدهم شهریور ۱۳۹۵ تحویل گرفته بودیم، تقدیم صاحبخانه کردیم و باغ فیض تمام شد.
این حیاط کوچکی که هست و آن درخت اناری که نیست و این پلههایی که هست و آن همسایهای که نیست و این کوچهای که هست و آن جای پارکی که نیست؛ همه تمام شد.
چهار نفر آمدیم و شش نفر رفتیم؛ یک قرن اینگونه گذشت.
وکیل صاحبخانه، مجموع سیصد میلیون تومان پول رهنی را که در ۹ سال ذره ذره جمع کرده بودیم، زد به حسابم و آخرین رشتهی لنگر باغفیض را از هم گسست.
این مبلغ فقط دو درصد از پولی است که با آن به گلعذار رفتیم.
بیست و سوم خرداد، روزِ عزیز است؛ لااقل برای من از سه سال پیش که با تلفن بابا از خواب پریدم و از تهران تا قم را چنان کوبیدم و رفتم که همان روز احسان بیچاره سرسیلندر زد و افتاد گوشه تعمیرگاه؛ بیست و سوم خرداد روز عزیز است.
از امسال اما بیست و سوم خرداد برای خیلیها روزِ عزیز است. خیلیها از ملت ایران که عزیزشان را از دست دادند و خیلیها از ملت ایران که عزیز شدند.
امروز مراسم رونمایی از اولین کتاب من و مؤسسه با حضور جمعی از اهالی تربیت و رسانه، در یکی از کتابفروشیهای جیگولی بالاشهر، به صرف شربت و شیرینی برگزار شد. همزمان هفته معلم و دهه کرامت و سالگرد ازدواج و تولد فرشته و غیره هم بود که جای گفتن ندارد.
شادی اما مناسبتی نیست. همه اینها کنار هم میتواند هیچ شادی نداشته باشد. هیچکدام اینها هم اگر نبود امروز میتوانست شاد باشد چون مثلاً گاندی از قبر بیرون آمده و با بزش به دیدارم شتافته بود.
*
مدتهاست که از مناسبتها بیزار شدهام؛ دنبال مناسبها میگردم.
مرتضی: شترم رو جا گذاشتم.
من: کجا؟
مرتضی: توی یه بیابونی؛ رفته بودم بگردم؛ بعدش یادم رفت شترم رو بیارم.
+ پسرک هفت ساله، توی تبلت خانه با دوقلوها ماینکرافت بازی میکند.
اولین روزهای تعطیل آغاز سال که همزمان با شبهای قدر هم بود با خواندن کتاب «الغارات» خراب کردم. عجب زهرمار خالص و تلخی بود. با زجر و سختی و اکراه کتاب را ورق میزدم و بخش به بخش پیش میرفتم. عجب زهرماری بود.
تاریخ، آینه غبارگرفتهای است که هر گوشه آن را که تمیز کنی، بجز وحشت نصیبت نمیشود.
نه اینکه خوشحال باشم که درست پیشبینی کرده بودم؛ ولی لازم نبود غیبگو باشی تا سال قبل را از ابتدا سال داغی بدانی.
سالی را سپری کردیم که از زمین و زمان بلا میبارید: چه ابراهیمها که در آتش شدند و چه سیاووشهایی که سوختند و جهانِ واژگونه از شعلهی این آتشها تاریکتر شد. جهان در آستانهی عصر نور است و تاریکترین لحظهی شب، اندکی قبل از فجر کاذب است...
بیست سال است که اسناد بالادستی و شوراهای فلان و بهمان، انتظار سال ۱۴۰۴ را میکشند؛ سالی که قرار بود موعد چیدن میوههای درخت سازندگی و بالندگی باشد؛ حالا فقط منتظریم زنده از آن بیرون برویم؛ این نشانهی خوبی است: العبد یدبر و الله یقدر. یعنی خدا هنوز هست و هنوز خدایی میکند.
بعد از حضور موسی علیهالسلام، درد و رنج بنیاسراییل بیشتر شد. تا جایی که بسیاری تحمل فشارهای مضاعف فرعون را نیاوردند و از صف هدایت خارج شدند. چه انتظاری داریم؟ بعد از سالِ موسی، سالِ درد است؛ سالِ عزیزِ درد.
+ رحمت خدا بر غضبش سبقت دارد. در همین سال آتشینی که گذشت هم خانه خریدم، هم بچهدار شدم و هم یازده عنوان کتاب چاپ کردم. غمگین باید بود؛ آری؛ اما امیدوار.